حیوان ناطق

وقتی نفس می کشم

احساس می کنم

که هنوز زنده ام

نگاه می کنم انسان ها را

شوق زندگی

در من فواران می زند

قلبم برای پرنده گان می طپد

مغزم با شادی

مرا به رقص وا میدارد

وقتی آسمان آبی است

وابر سپید

با مهربانی می بارد

دست هایم

گل بوته های بنفشه را

در خاک  می نشاند

تا فرداعطر آنها را

در فضا استشام کنیم

زمزه چشمه ها را

در دشت ودره

همراه با وزش نسیم

 که موزیک عشق را

به گوش همه برساند

گلهای شقایق دشت را

هم چون دریا

باموج های سرخش

بالا وپائین می برند

وگندم زارهای طلائی

سفری برای همه

موجودات گسترده اند

درختان زیتون

شاخه های خود را

برای صلح

به جهان هدیه میکنند

تا این حیوان ناطق  

از خواب غفلت بیرون بیاید

و اندکی به وظیفه اش

عمل کند.                          2012.10.09     اکبر یگانه